عزیزم حتی دیگر نمیخواهم آرزویت باشم...
آرزو میکنم
"او"
آرزوی تو باشد
و
...آرزوی او...دیگری
"
آنگاه که غرور کسی را له می کنی ،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی ،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی ،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خُرد شدن غرورش را نشنوی ،
می خواهم بدانم ،
دستانت را به سوی کدام اسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟
دوتارفیق بودن همیشه شراب میخوردن یکیشون میمیره بعد رفیقش میره میخونه میگه دوتاپیک شراب بریز ساقی میگه چرادوتامیگه یکی واسه خودم یکی به یاد رفیقم یک سال بعد دوباره میره میخونه میگه یه پیک بریز ساقی میگه رفیقتو فراموش کردی میگه نه خودم توبه کردم اینو میخورم به یاد رفیقم...!!!
----------------------------------
به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد اماهروقت تنم ب نامرد جماعت خورد گفتند:مگه کوری...!!!
----------------------------------
چه سخته درجمع بودن ولی درگوشه ای تنهانشستن به چشم دیگران چون کوه بودن ولی درخودبه آرامی شکستن...!!!
-----------------------------------
درنانوایی هم صف یک دانه ای ها از بقیه جداست چقدر بد است تنهایی...!!!
-------------------------------------
خسته ام از جنس قلابی آدم ها هی فلانی...راهت رابگیروبرو حوالی ما توقف ممنوع است...!!!
-----------------------------------
...................................!!!انتظار بس است..زندگی کن..او با دیگری خوش است...!!
------------------------------------
گفتی:ساکنی!گفتم: مسافری!..میدانستم رهگذری..دلت رانشکستم امامن چندوقتیست نمازدلم راشکسته میخوانم...!!
-------------------------------
هنوز بوی عاشقی میدهم اما دیگر هیچ کجا....
کسی؛ منتظرم نیست....!!!!
|
خسته شدم از بس به آدمايي كه ميخوان جاي تو رو توي
بگيرن گفتم :
|
وقتی چشمانم را روی هم می گذارم
|
بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد ... بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت مــرا بـبـخـش ...
|
|
||
|
زندگی باید کرد !
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد !
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد !
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد !
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم ............
روزگارت آرام ........
گاهی با خود می اندیشم چرا زندگی بر وفق مراد نمی گذرد؟
چرا آنکه دوستش داریم از احساس مان خبر ندارد
چرا خدا دعاهای مان را نمی شنود فقط تماشا می کند
چرا وقتی می گویند "آخرین غم باشد" برآورده نمی شود
چرا انتظار هر لحظه هر جا معنا می شود
... چرا عشقی که می میرد دیگر با هیچ دم مسیحایی زنده نمی شود
چرا خاطراتی که زیبا نیستند تا ابد می مانند در خاطرمان
اما لحظه های شادی یادمان می رود هر دم ؟؟؟
اما خود هم پاسخ می دهم به این همه سوال
اینجا که بهشت نیست دل من، اینجا دنیاست
و دنیای ما پر از بی کسی هاست ...